
مقام صبر – علیرضا افتخاری و زنده یاد پرویز مشکاتیان – گروه عارف
سلام
شاید بعضی از دوستان تعجب کنند که چرا ما این اثر قدیمی رو که در فضای مجازی به راحتی هم پیدا میشه رو در این پست قرار دادیم
علت همون ” به راحتی ” پیدا شدنه
آثار برخی از خوانندگان رو به راحتی میشه در فضای مجازی پیدا کرد ، کافیه شما در اینترنت بزنین دانلود فلان خواننده تا به همه آلبومهاش دست پیدا کنید ، کاری به درستی یا غلطی موضوع نداریم ؛ مسئله ما همون فول آلبومه
فول آلبوم یعنی کسی که این آثار رو گذاشته وسواسی در کیفیت آثار نداشته و فقط خواسته سایتش رو پربازدید کنه ، دست آخر هم کسانی مثل من که تقریبا همه آثار اون خواننده رو دارند به کیفیت خاصی از آثار نمیرسند.
مقام صبر یکی از آلبومهای ناب زنده یاد پرویز مشکاتیان بود که در زمان انتشار بسیار مورد توجه قرار گرفت ، به شخصه اون زمان کاستش رو داشتم و خریده بودم که در زمان خودش کیفیت خوبی هم داشت ، اما اونچه در فضای مجازی تا اکنون بوده کیفیت خوبی از اثر نبوده و هیچوقت نتونسته منو به لحاظ کیفیت ارضا کنه.
جناب اردستانی نازنین محبت کردند و کیفیت مطلوب این آلبوم رو برای من ارسال کردند و اصرار به نشر اون به همین علتی که گفتم هم داشتند
قبلا هم ایشون آلبوم مهرورزان رو با بهترین کیفیتی که میشه پیدا کرد برامون ارسال کردند
فکر نکنم کسی بتونه مدعی بشه که مقام صبری بهتر از این که امروز ما ارائه میکنیم در آرشیوش داره که اگه اینطور باشه خواهش میکنیم برامون ارسال کنه تا به بهترین کیفیت این آلبوم دست پیدا کنیم.
ممنونم از جناب اردستانی برای ارسال این آلبوم قدیمی و ناب …
باسلام و سپاس از حسن توجهتان
باید گفت با کیفیت ترین و کاملترین. در نشرهای مختلف بخشهایی از آلبوم (مثل تکنوازی عود) حذف شده… این آلبوم ادغام شده نشرهای قدیمی با آلبوم منتشر شده نشر چهارباغ است…
ممنونم محمدجان ، بله ، متوجه تفاوت کیفیت تکنوازی عود با بقیه آلبوم شدم ، ولی به همون دلیل که دوست داشتم آلبوم کامل باشه حذفش نکردم
باز هم ممنون
ممنونم حامدعزیزودوست داشتنی
چه عجب شما ؟!!
خوبید برادر ؟
سلام
سپاسگزارم از لطفتون و البته و صد البته کار ممتاز استاد افتخاری هم بسیار در این آلبوم قابل ذکر که تو نوشته های شما جاش خالیه – برقرار باشید
باسلام به مدیریت محترم شب عاشقان ودوستدارذاکرین اهل بیت علیهم السلام
باکمال تاسف وتاثراطلاع یافتیم حاج سلیم موذن زاده مداح مشهور و ذاکر خوش صدا و نوکر پیر آستان مقدس اهل بیت (ع) امروزدر هشتادسالگی بدرود حیات گفت و به برادرش زندهیاد حاج رحیم موذن زاده وپدرش زنده یاد شیخ عبدالکریم مؤذنزاده اردبیلی نخستین مؤذن رادیو ایران پیوست تاایرانیها از یکی دیگر از صداهای ماندگار تاریخ ایران محروم شوند. این ضایعه اسف انگیزوفقدان استادرا بخانواده وبازماندگان آن مرحوم وتمامی عاشقان اهل بیت (ع) تسلیت وتعزیت میگویم . روحشان شاد ویادشان همواره گرامی باد .
برای شادی روح بزرگ استادسلیم موذن زاده فاتحه . درضمن مرجع بزرگوارآیت ا…موسوی اردبیلی هم اینک دربیمارستان لاله
لاله بستری ودرکما هستند برای شفای عاجل ایشان همگی دعاکنیم تالباس عافیت بپوشند انشااله . عموقدیر ۲ آذر ۱۳۹۵
خدایش رحمت کند
سلام ودرود به حامدخان نازنین ودوست داشتنی مدیرارجمند شب عاشقان
وباسلام به تمامی دوستان نازنین وهمراه سایت شب عاشقان که حضورشان محسوس است .
عزیزاگرخاطرتان باشد قبلا” اثری زیباوباکیفیت عالی از زنده یاداستادمشکاتیان را ازشما تقاضاکرده بودم که ایضا” باآپلوداین اثرزیبا وقدیمی ناب درخواست مراتحقق بخشیدی . جادارد ازالطاف وزحمات شما ونیز ازلطف وبزرگواری جناب اردستانی درارائه این اثر خوب صمیمانه تشکروسپاسگزاری بنمایم . بااجازه ازمحضرشماعزیزان متعاقبا”آنرادریافت واستماع وبهره معنوی خواهم برد . دوستدارشما : عموقدیر ۲ آذرماه ۱۳۹۵
سلام داش حامد عزیزم
ممنونم به خاطر گذاشتن این اثر و سپاس از جناب اردستانی
حقیقتش من اصلا این اثر رو با اینکه قدیمیمه و موجود در نت ولی نه بهش برخورده بودم و نه گوشش دادم اما توضیحات شما و نیز تعریفی که از کیفیت کردید و صد البته اساتید محترمی که در اثر کار کردند ترغیبم کرده که برم دنبالش
واقعا سپاس
حرفت به شوخی بیشتر شباهت داشت مهدی جان
مقام صبر و نشنیدن چون تویی
وا عجبا !!!
سلام و درود
داستانی بسیار تأمل برانگیز در کتاب « فیه ما فیه » مولانا :
جوان عاشقی است که به عشق دیدن معشوقهاش
هر شب از این طرف دریا به آن طرف دریا میرفته و سحرگاهان باز میگشته و تلاطمها و امواج خروشان دریا
او را از این کار منع نمیکرد.
دوستان و آشنایان همیشه او را مورد ملامت قرار میدادند
و او را به خاطر این کار سرزنش میکردند اما آن جوان عاشق هرگز گوش به حرف آنها نمیداد و دیدار معشوق آنقدر برای او انگیزه بوجود می آوردکه تمام سختیها و ناملایمات را بجان میخرید.
شبی از شبها جوان عاشق مثل تمامی شبها از دریا گذشت و به معشوق رسید. همین که معشوقه خود را دید با کمال تعجب پرسید:
«چرا این چنین خالی در چهره خود داری!»
معشوقه او گفت: «این خال از روز اول در چهره من بوده و من در عجبم که تو چگونه متوجه نشدهای.»
جوان عاشق گفت: «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن را ندیده بودم.»
لحظهای دیگر جوان عاشق باز هم با تعجب پرسید:
«چه شده که در گوشه صورت تو جای خراش و جراحت است؟»
معشوقه او گفت: «این جراحت از روز اول آشنایی من با تو در چهرهام وجود داشته و مربوط به دوران کودکی است و من در تعجبم که تو چطور متوجه نشدی!»
جوان عاشق میگوید: «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن جراحت را ندیده بودم.»
لحظهای بعد آن جوان عاشق باز پرسید:
«چه بر سر دندان پیشین تو آمده؟ گویی شکسته است!»
معشوقه جواب میدهد: «شکستگی دندان پیشین من در اتفاقی در دوران کودکیام رخ داده و از روز اول آشنایی ما بوده و من نمیدانم چرا متوجه نشده بودی!»
جوان عاشق باز هم همان پاسخ را میدهد.
آن جوان ایرادات دیگری از چهره معشوقهاش میبیند و بازگو میکند و معشوقه نیز همان جوابها را میگوید.
به هر حال هر دو آنها شب را با هم به سحر میرسانند و مثل تمام سحرهای پیشیین آن جوان عاشق از معشوقه خداحافظی میکند تا از مسیر دریا باز گردد.
معشوقهاش میگوید:
«این بار باز نگرد، دریا بسیار پر تلاطم و طوفانی است!»
جوان عاشق با لبخندی میگوید:
«دریا از این خروشانتر بوده و من آمدهام، این تلاطمها نمیتواند مانع من شود.»
معشوقهاش میگوید:
«آن زمان که دریا طوفانی بود و میآمدی، عاشق بودی و این عشق نمیگذاشت هیچ اتفاقی برای تو بیافتد.
اما دیشب بخاطر هوس آمدی، به همین خاطر تمام بدیها
و ایرادات من را دیدی.
از تو درخواست میکنم برنگردی زیرا در دریا غرق میشوی.»
جوان عاشق قبول نمیکند و باز میگردد و در دریا غرق میشود.
مولانا پس از این داستان در چندین صفحه به تفسیر میپردازد؛ مولانا میگوید:
تمام زندگی شما مانند این داستان است.
زندگی شما را نوع نگاه شما به پیرامونتان شکل میدهد.
اگر نگاهتان، مانند نگاه یک عاشق باشد، همه چیز را
عاشقانه میبینید.
اگر نگاهتان منفی باشد همه چیز را منفی میبینید.
دیگر آدم های خوب و مثبت را در زندگی پیدا نخواهید کرد
و نخواهید دید.
دیگر اتفاقات خوب و مثبت در زندگی شما رخ نخواهد داد
و نگاه منفیتان اجازه نخواهد داد چیزهای خوب را متوجه شوید.
اگر نگاه عاشقانه از ذهنتان دور شود تمام بدیها را خواهید دید و خوبیها را متوجه نخواهید شد.
نگاهتان اگر عاشقانه باشد بدیها را میتوانید به خوبی تبدیل کنید.
سپاس و بدرود
سلام و درود
بیست قانون طلایی برای احترام به خود
قانون اول:
اگر فکر میکنی کاری اشتباهه، انجامش نده
قانون دوم:
در صحبتها همیشه دقیقا همون چیزی رو بگو که منظورته
قانون سوم:
هیچوقت طوری زندگی نکن که سعی کنی همه رو از خودت راضی نگه داری؛ هیج وقت
قانون چهارم:
سعی کن هر روز یاد بگیری و دست از یادگرفتن بر نداری
قانون پنجم:
در صحبت با دیگران هیچوقت راجع به خودت بد حرف نزن
قانون ششم:
هیچوقت دست از تلاش برای رسیدن به رویاهات بر ندار
قانون هفتم:
سعی کن راحت نه بگی، از نه گفتن نترس
قانون هشتم:
از بله گفتن هم نترس
قانون نهم:
با خودت مهربون باش
قانون دهم:
اگه نمیتونی چیزی رو کنترل کنی، بزار به حال خودش
قانون یازدهم:
سعی کن از اتفاقات و حالات منفی دوری کنی
قانون دوازدهم:
برای رضایت دیگران، کاری رو انجام نده که دوست نداری
قانون سیزدهم:
سعی کن ببخشی، اما فراموش نکن
قانون چهاردهم:
در هیچ حالتی، سطح خودت رو به اندازه طرف مقابلت پایین نیار
قانون پانزدهم:
حرفی رو که نمیپسندی تائید نکن
قانون شانزدهم:
به کسانی لطف کن که استحقاقش رو داشته باشن، لطف تورو وظیفت ندونن و سپاسگزار باشن
قانون هفدهم:
با کسی که ازش خوشت نمیاد، همنشینی نکن
قانون هجدهم:
در یاد دادن، بخشنده باش
قانون نوزدهم:
از کسی ناراحت هستی بهش بگو، ناراحتیتو بگو، دلیلش رو بگو و انتظار عذرخواهی داشته باش
قانون بیستم:
عاشقى کن، عشق باعث امید به زندگى می شود
سپاس و بدرود
سلام و درود
کودکی از پدرش پرسید : بابا ، « مرد » یعنی چه ؟
پدر گفت ؛ « مرد ، به کسی میگن که بدون هیچ چشم داشتی ، خودشو وقف راحتی ، آسایش و رفاه خانوادش می کنه »
کودک گفت : « کاش منم می تونستم مثل مادرم ، یه مرد بشم » !!!
سپاس و بدرود
سلام و درود
معلم مدرسهای با اینکه ﺯﯾﺒﺎ بود ﻭ ﺍﺧﻼﻕ خوبی داشت، هنوز ازدواج نکرده بود.
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪند ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:
«ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺟﻤﺎﻝ ﻭ ﺍﺧﻼﻗﯽ خوبی ﻫﺴﺘﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﯼ؟»
معلم گفت:
«ﯾﮏ ﺯﻧﯽ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﺵ او ﺭﺍ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ بار ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺧﺘﺮ به دنیا بیاورد ﺁﻥ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ خواهد ﮔﺬﺍﺷﺖ ﯾﺎ به هر ﻧﺤﻮﯼ شده ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯد.
ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ به دنیا آورد.
ﭘﺪﺭﺵ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ را ﻫﺮ ﺷﺐ کنار میدان شهر ﺭﻫﺎ میکرد. ﺻﺒﺢ ﮐﻪ میآمد، ﻣﯽﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ طفل ﺭﺍ نبرده ﺍﺳﺖ. ﺗﺎ ﻫﻔﺖ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﺮای ﺁﻥ ﻃﻔﻞ دعا میکرد ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ میسپرد. ﺧﻼﺻﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ بازگرداند.
ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ، ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ به دنیا بیاورد ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ فرزند هفتم ﭘﺴﺮ باشد ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺗﻮﻟﺪ ﭘﺴﺮ، ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺰﺭﮔﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ.
ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺴﺮﯼ به دنیا ﺁﻭﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﻭﻣﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ.
ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭘﻨﺞ ﺑﺎﺭ ﭘﺴﺮ به دنیا آورد ﺍﻣﺎ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﻫﻤﻪ فوت کردند.
ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ میخواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪ. ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻧﺪ.»
ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ:
«میدانید آن ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ میخواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ که ﺑﻮﺩ؟ آن دختر ﻣﻨﻢ! ﻭ ﻣﻦ ﺑﺪﯾﻦ دلیل ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﻡ ﭼﻮﻥ ﭘﺪﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻫﺴﺖ ﻭ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺮ ﻭ ﺧﺸﮏ ﻭ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ. ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺧﺪمت میکنم. آن ﭘﻨﺞ ﭘﺴﺮ، ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻢ، ﻓﻘﻂ ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ خبرش را میگیرند. ﭘﺪﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮔﺮﯾﻪ میکند ﻭ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﮐﺮﺩﻩ.»
اگر جای دانه هایت را که روزی کاشته ای فراموش کردی،
باران روزی به تو خواهد گفت کجا کاشته ای …
“پس نیکی را بکار،
بالای هر زمینی…
و زیر هر آسمانی….
برای هر کسی… ”
.تو نمیدانی کی و کجا آن را خواهی یافت!!
که کار نیک هر جا که کاشته شود به بار می نشیند …
اثر زیبا باقی می ماند،
سپاس و بدرود
سلام و درود
زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبابکشی کردند.
روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایهاش در حال آویزان کردن رختهای شسته است و گفت:
لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید.
احتمالاً باید پودر لباسشویی بهتری بخرد.
همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت.
هربار که زن همسایه لباسهای شستهاش را برای خشک شدن آویزان میکرد، زن جوان همان حرف را تکرار میکرد، تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباسهای تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: یاد گرفته چطور لباس بشوید.
ماندهام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده؟.
مرد پاسخ داد : « من ، امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره های مان را تمیز کردم … !!! » ،
زندگی هم همینطور است.
وقتی که رفتار دیگران را مشاهده میکنیم، آنچه میبینیم به درجه شفافیت پنجرهای که از آن مشغول نگاه کردن هستیم بستگی دارد.
قبل از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که به جای قضاوت کردن فردی که میبینیم، در پی دیدن جنبههای مثبت او باشیم؟
سپاس و بدرود
سلام و درود
دوستی تعریف می کرد:
اولین روزهایی که در آلمان بودم، یکى از همکارانم هر روز صبح با ماشینش مرا از هتل بر می داشت و به محل کار میبرد. ماه سپتامبر بود و هوا کمى سرد و برفى. ما صبح ها زود به کارخانه می رسیدیم و همکارم ماشینش را در نقطه ی دورى نسبت به ورودى ساختمان پارک می کرد.
در آن زمان، ۲۰۰۰ کارمند کارخانه با ماشین شخصى به سر کار می آمدند.
روز اول من چیزى نگفتم، همین طور روز دوم و سوم…
روز چهارم به همکارم گفتم: آیا جاى پارک ثابتى داری؟ چرا ماشینت را این قدر دور از در ورودى پارک می کنى در حالى که جلوتر هم جاى پارک هست؟
او در جواب گفت: براى این که ما زود می رسیم و وقت براى پیاده رفتن داریم. این جاها را باید براى کسانى بگذاریم که دیرتر می رسند و احتیاج به جاى پارکى نزدیک تر به در ورودى دارند تا به موقع به سر کارشان برسند.
مگه تو این طور فکر نمی کنی؟!
فرهنگ عامل اصلی در پیشرفت جوامع بشری است »
سپاس و بدرود
سلام و درود
تا حالا به لحظه تحویل سال ۱۴۵۰ فکر کردید!!! ؟؟
همه بلند میشن، روی همدیگر رو می بوسن ، و فرا رسیدن سال نو رو بهم تبریک میگن و …
اون وسط یک مهربون از جمع جدا میشه و قاب عکسی را می بوسه و روش دست می کشه و میگه روحت شاد مامان بزرگ، روحت شاد پدر بزرگ !!!
میدونید اون عکس کیه ؟
اون عکس من و شماست!!!
تبدیل شدیم به یک خاطره …
آنهم شاید اگر خیلی خوش شانس باشیم…
این واقعیت روزگار من و توست…
۵۰ سال دیگر فقط یک خاطره ایم
تو یک قاب عکس خاک گرفته…
شاید هم نه عکسی و نه قابی …
همین و واقعا همین !!….
پس چرا حرص ؟؟
چرا دل شکوندن ؟؟
چرا تظاهر ؟؟
چرا چاپلوسی ؟؟
چرا دروغ ؟؟
چرا تعصبات بیهوده ؟؟
چرا ادعای جاهلانه ؟؟
چرا بی مهری ؟؟
چرا ….؟؟
بیاید مهربون باشیم ،
شاد باشیم ،
به مردممون بیشتر برسیم ،
کینه ها رو دور بریزیم ،
همین الان دلی بدست بیاوریم،
اون سالها چه بخواهیم چه نخواهیم بزودی فرا خواهند رسید…
پس بهتره خاطره ای خوش و یادی از انسانی شایسته بجا گذاشته باشیم…
دکتر #احمد_حلت ( مدیر مسئول مجله موفقیت ) می گوید :
با خواهرت
شوخی کن، ماچش کن، بغلش کن، حمایتش کن واحترامش رو حفظ کن.
داداشتو
محکم بزن به سَر شونش وبگو مخلصیم ، هواشو داشته باش خصوصا وقتی تنهاست وکمک نیاز داره .
مامانتو
کاری کن پیش دوستاش پُزتو بده، کیف کنه از داشتنت ، واسش هدیه بخر ، ازش بخواه دعات کنه ،وگاهی یواشکی پاهاشو ببوس
باباتو
بغل کن، چاییشو بده دستش، بگو برات از تجربه هاش بگه، بشین پای حرفش وخاطره هاش ،گاهی هم دستاش رو ببوس .
دوستت
اگه تنهاست، اگه غم داره تو دلش ،اگه مشکلی داره، تو هواشو داشته باش و تنهاش نذار…
همسرت
رو بغل کن بهش بگو چقدر دوستش داری، اگه از دستش دلگیری به این فکر کن که اون توی تمام آدمای دنیا تو رو برای ادامه زندگی انتخاب کرده،
پس ببوسش ، ازش تشکر کن و بهش وفادار باش.
باور کنیم
روزی هــــــــــــــزار بار میمیره، کسی که فکر میکنه برای کسی مهم نیست…
هوایِ هم رو داشته باشیم ..
حتما بهـــــــــــتر میشه …
شاید یه روز دیگه وقت نباشه …
شاید ما نباشیم
شاید اون نباشه…
و دیدنش آرزومون بشه…
وقت کمه.
زندگی کوتاست !!!
سپاس و بدرود
سلام و درود
ﻣﺎﺩﺭ ﻧﺎﺑﻴﻨﺎ ﻛﻨﺎﺭ ﺗﺨﺖ ﭘﺴﺮﺵ ﺩﺭ ﺷﻔﺎﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻰﮔﺮﻳﺴﺖ…
ﻓﺮﺷﺘﻪاﻯ ﻓﺮﻭﺩ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻣﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ:
ﺍﻯ ﻣﺎﺩﺭ؛ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﺐ ﺧﺪﺍ ﺁﻣﺪﻩﺍﻡ.
ﺭﺣﻤﺖ ﺧﺪﺍ ﺑﺮ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ، ﻛﻪ ﻓﻘﻂ
ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﻯ تو رﺍ ﺑﺮآﻭﺭﺩﻩ ﺳﺎﺯﺩ...
ﺑﮕﻮ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﭼﻪ ﻣﻰﺧﻮﺍﻫـﻰ؟
ﻣﺎﺩﺭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﻣﻰﺧﻮﺍﻫﻢ ﺗﺎ ﭘﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﺷِﻔﺎ ﺩﻫﺪ.
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﮔﻔﺖ:
ﭘﺸﻴﻤﺎﻥ ﻧﻤﻰﺷﻮﻯ؟
ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﻧﻪ!
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﮔﻔﺖ:
ﺍﻳﻨﻚ ﭘﺴﺮﺕ ﺷِﻔﺎ ﻳﺎﻓﺖ، ﻭﻟﻰ ﺗﻮ ﻣﻰﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻰ ﺑﻴﻨﺎﻳﻰ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ
ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﻰ…
ﻣﺎﺩﺭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺗﻮ ﺩﺭﻙ ﻧﻤﻰﻛﻨﻰ!
ﺳﺎﻝﻫﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪ ﻭ ﺁﺩﻡ ﻣﻮﻓﻘﻰ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ
ﻣﻮﻓﻘﻴﺖﻫﺎﻯ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺟﺸﻦ ﻣﻰﮔﺮﻓﺖ.
ﭘﺴﺮﺵ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻛﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺧﻴﻠﻰ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ…
ﭘﺴﺮ ﺭﻭﺯﻯ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﻣﺎﺩﺭ ﻧﻤﻰﺗﻮﺍﻧﻢ ﭼﻄﻮﺭ ﺑﺮﺍﻳﺖ ﺑﮕﻮﻳﻢ!
ﻭﻟﻰ ﻣﺸﻜﻞ ﺍﻳﻨﺠﺎﺳﺖ ﻛﻪ ﺧﺎﻧﻤﻢ
ﻧﻤﻰﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻳﻜﺠﺎ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﻛﻨﺪ!
ﻣﻰﺧﻮﺍﻫﻢ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻪاﻯ ﺑﺮﺍﻳﺖ ﺑﮕﻴﺮﻡ
ﻭ ﺗﻮ ﺁﻧﺠﺎ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﻛﻨﻰ!!
ﻣﺎﺩﺭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﻧﻪ ﭘﺴﺮﻡ، ﻣﻦ ﻣﻰﺭﻭﻡ ﻭ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺳﺎﻟﻤﻨﺪﺍﻥ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻟﻬﺎﻳﻢ
ﺯﻧﺪﮔﻰ ﻣﻰﻛﻨﻢ ﻭ ﺭﺍﺣﺖ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻮﺩ…!
ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ، ﮔﻮﺷﻪاﻯ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮔﺮﻳﺴﺘﻦ ﺷﺪ.
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﻳﮕﺮ ﻓﺮﻭﺩ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺍﻯ ﻣﺎﺩﺭ؛ ﺩﻳﺪﻯ ﻛﻪ ﭘﺴﺮﺕ ﺑﺎ ﺗﻮ ﭼﻪ ﻛﺮﺩ؟
ﺣﺎﻝ ﭘﺸﻴﻤﺎﻥ ﺷﺪﻩای؟
ﻣﻰﺧﻮﺍﻫﻰ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﻔﺮﻳﻦ ﻛﻨﻰ؟
ﻣﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ:
ﻧﻪ ﭘﺸﻴﻤﺎﻧﻢ، ﻭ ﻧﻪ ﻧﻔﺮﻳﻨﺶ ﻣﻰﻛﻨﻢ!
ﺁﺧﺮ ﺗﻮ ﭼﻪ ﻣﻰﺩﺍﻧﻰ؟
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﮔﻔﺖ:
ﻭﻟﻰ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺭﺣﻤﺖ ﺧﺪﺍ ﺷﺎﻣﻞ ﺣﺎﻝ ﺗﻮ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻣﻰﺗﻮﺍﻧﻰ ﺁﺭﺯﻭیی ﺑﻜﻨﻰ.
ﺣﺎﻝ ﺑﮕﻮ؛
ﻣﻴﺪﺍﻧﻢ ﻛﻪ ﺑﻴﻨﺎﻳﻰ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﻰ،
ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ؟
ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺎ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ ﻧﻪ!
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﭘﺲ ﭼﻪ؟
ﻣﺎﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:
ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﻣﻰﺧﻮﺍﻫﻢ ﻋﺮﻭﺳﻢ ﺯﻥ ﺧﻮبی ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﭘﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﻛﻨﺪ!
ﺁﺧﺮ ﻣﻦ ﺩﻳﮕﺮ ﻧﻴﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﻣﺮﺍﻗﺐ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺎﺷﻢ…!
ﺍﺷﻚ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺳﺮﺍﺯﻳﺮ ﺷﺪ ﻭ از ﺍﺷﻚﻫﺎﻳﺶ ﺩﻭ ﻗﻄﺮﻩ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻣﺎﺩﺭ ﺭﻳﺨﺖ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﻴﻨﺎ ﺷﺪ…
ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺯﻥ ﺍﺷﻚﻫﺎﻯ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺭﺍ ﺩﻳﺪ، ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ:
ﻣﮕﺮ ﻓﺮﺷﺘﻪﻫﺎ ﻫﻢ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻰﻛﻨﻨﺪ؟
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻰ!
ﻭﻟﻰ ﺗﻨﻬﺎ ﺯﻣﺎﻧﻰ ﺍﺷﻚ ﻣﻰﺭﻳﺰﻳﻢ ﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻰﻛﻨﺪ!
ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺮﺳﻴﺪ:
ﻣﮕﺮ ﺧﺪﺍ ﻫﻢ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻰﻛﻨﺪ؟!
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ:
ﺧﺪﺍ ﺍﻳﻨﻚ ﺍﺯ ﺷﻮﻕ ﺁﻓﺮﻳﻨﺶ ﻣﻮﺟﻮﺩﻯ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ «ﻣﺎﺩﺭ» ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﮔﺮﻳﺴﺘﻦ
ﺍﺳﺖ…
ﻫﻴﭻﻛﺲ ﻭ ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﺭﺍ ﻧﻤﻰ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻘﺎﻳﺴﻪ ﻛﺮﺩ.
ﺣﺎﻻ ﺑﺮﻭﻳﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ، ﺩﺳﺘﺎﻥ ﻣﺎﺩﺭﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺒﻮﺳﻴﺪ
ﻭ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﺑﮕﻮﻳﻴﺪ ﻛﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻭستش ﺩﺍﺭﻳﺪ.
ﻗﺪﺭ ﻣﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻧﻴﺪ، ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻧﺒﺎﺷﺪ…
بهشت ﺯﻳﺮ ﭘﺎﻯ ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺳﺖ.
سپاس و بدرود
سلام و درود
بابا داشت روزنامه میخوند
بچه گفت: بابا بیا بازی!
بابا که حوصله بازی نداشت یه تیکه از روزنامه رو که نقشه دنیا بود تیکه تیکه کرد و گفت : فرض کن این پازله…! درستش کن!
چند دقیقه بعد بچه درستش کرد
بابا با تعجب پرسید: تو که نقشه دنیا رو بلد نیستی چطور درستش کردی؟!
بچه گفت: آدمای پشت روزنامه رو درست کردم، دنیا خودش درست شد
آدمای دنیا که درست بشن، دنیا هم درست میشه
سپاس و بدرود
سلام و درود
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺷﻐﻠﺶ ﺩﺍﻣﺪﺍﺭﯼ ﺑﻮﺩ، ﻧﻘﻞ ﻣﯿﮑﺮﺩ:
ﮔﺮﮔﯽ ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻗﮑﯽ ﺩﺭ ﺁﻏﻞ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻣﺎ ﺯﺍﯾﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺳﻪ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﻮﻟﻪ
ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﻭﺍیلِ ﮐﺎﺭ، ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﻣﺨﻔﯿﺎﻧﻪ ﻣﺮﺗﺐ ﺑﻪ ﺁﻧﺠﺎ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻣﺪ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺑﭽﻪﻫﺎﯾﺶ ﻣﯿﺮﺳﯿﺪ!
ﭼﻮﻥ ﺁﺳﯿﺒﯽ ﺑﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻧﻤﯿﺮﺳﺎﻧﺪ
ﻭ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺗﺮﺣﻢ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻭ ﺑﭽﻪﻫﺎﯾﺶ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻧﮑﺮﺩیم.
ﻭﻟﯽ ﮐﺎﻣﻼ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﻧﻈﺮ ﺩﺍﺷﺘﻢ.
ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺩﻩ ﮔﺮﮒ ﺑﻪ ﺷﮑﺎﺭ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﻣﺮﻏﯽ، ﺧﺮﮔﻮﺷﯽ، ﺑﺮﻩﺍﯼ
ﺷﮑﺎﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺼﺮﻑ ﺧﻮﺩ ﻭ ﺑﭽﻪﻫﺎﯾﺶ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ…
ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺭﻓﺖ ﺁﻣﺪ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺁﻏﻞ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺑﻮﺩ، ﻫﺮﮔﺰ ﻣﺘﻌﺮﺽ
ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻣﺎ ﻧﻤﯿﺸﺪ!!
ﻣﺎ ﺩﻗﯿﻘﺎً ﺁﻣﺎﺭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻭ ﺑﺮﻩﻫﺎﯼ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﻭﮐﺎﻣﻼً ﻣﻮﺍﻇﺐ
ﺑﻮﺩﯾﻢ…
ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.
ﯾﮏﺑﺎﺭ ﻭ ﺩﺭ ﻏﯿﺎﺏ ﻣﺎﺩﻩﮔﺮﮒ، ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﮑﺎﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺑﭽﻪﻫﺎﯼ ﺍﻭ
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﺮﻩﻫﺎ ﺭﺍ ﮐﺸﺘﻨﺪ!
ﻣﺎ ﺻﺒﺮﮐﺮﺩﯾﻢ، ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺍﻓﺘﺎﺩ؛
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺎﺩﻩﮔﺮﮒ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻈﺮﻩ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ، ﺑﻪ ﺑﭽﻪﻫﺎﯾﺶ ﺣﻤﻠﻪﻭﺭ
ﺷﺪ؛
ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﮔﺎﺯ ﻣﯽﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻣﯿﺰﺩ ﻭ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍ میکردند ﻭ ﺟﯿﻎ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻧﯿﺰ، ﻫﻤﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻏﻞ ﻣﺎ ﺭﻓﺖ…
ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ، ﺑﺎ ﮐﻤﺎﻝ ﺗﻌﺠﺐ ﺩﯾﺪﯾﻢ، ﮔﺮﮒ، ﯾﮏ ﺑﺮﻩﺍﯼ ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ
ﻧﮑﺸﺘﻪ ﻭ ﺯﻧﺪﻩ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺁﻏﻞ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ و ﺭﻓﺖ!»
ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﮔﺮﮒ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺳﻪ ﺧﺼﻠﺖ:
ﺩﺭﻧﺪﮔﯽ، ﻭﺣﺸﯽﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺣﯿﻮﺍﻧﯿﺖ
ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ.
ﺍﻣﺎ ﻣﯿﻔﻬﻤﺪ، ﻫﺮﮔﺎﻩ ﺩﺍﺧﻞ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺴﯽ ﺷﺪ ﻭ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭘﻨﺎﻩ ﺩﺍﺩ ﻭ
ﺍﺣﺴﺎﻥﮐﺮﺩ، ﺑﻪ ﺍﻭ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﻧﮑﻨﺪ.
ﻭ ﺍﮔﺮ ﺿﺮﺭﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺯﺩ، ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻧﻤﺎﯾﺪ!
ﻫﺮ ﺫﺍﺗﯽ ﺭﻭ ﻣﯿﺸﻪ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩ،
ﺟﺰ ﺫﺍﺕ ﺧﺮﺍﺏ…
سپاس و بدرود
سلام و درود
” داستان خاک سپاری حافظ ”
ادوارد براون شرق شناس نامی که سفرهای زیادی به ایران داشته مینویسد؛
در روزی که حافظ در میگذرد،برخی از مردم کوچه و بازار(ارازل و اوباش)به فتوای مفتی شهر شیراز به خیابان میریزند و مانع دفن جسد حافظ در مصلی شهر میشوند،
به این دلیل که او شراب خوار و بی دین بوده و نباید در این محل دفن شود،
فرهیختگان و اندیشمندان شهر با این کار به مخالفت بر میخیزند،
بعد از بگو مگوی و جر و بحث زیاد،یک نفر از آن میان پیشنهاد میدهد که کتاب او را بیاورند و از آن فال بگیرند،هر چه آمد بدان عمل کنند،
کتاب شعر را به کودکی میدهند،او آن را باز میکند و این غزل نمایان میشود؛
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست
همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت…
همه از این شعر حیرت زده میشوند
و سرها را بزیر می افکنند،
بالاخره دفن صورت می پذیرد و از آن زمان
حافظ “لسان الغیب” نامیده شد.
سپاس و بدرود
با درود بی پایان،ممنون حامد عزیز، از اینکه در این فضای بی مهری،هنوز دغدغه موسیقی ناب رو داری که آثار رو با کیفیت مطلوب میگذاری، همیشه سایت شب عاشقان در یادم هست و در دل ما جای داری.
بی نهایت سپاس،عالی بود.
آقا حامد عزیز و جناب اردستانی گل ؛ در یک کلام : عالی بود …. از زحمتی که در اشاعه این آلبوم ماندگار با کیفیت شنیدنی ؛ کشیده اید سپاسگزاریم .
سلام ؛
دست مریزاد حامد جان و ممنون.
روح استاد مشکاتیان شاد
خداوند رحمتشان کند
سًلام و درود
تقدیم به عمو قدیر و همه ی مازندرانی ها ؛ با عرض ارادت و جهت انبساط خاطر و ادخال سروردر قلوب آنان:
پادشاهی دختر زیبایی داشت و شرط گذاشته و گفته بود : « دخترم را به کسی می دهم که بتواند با شنا از استخر پر از تمساح عبور کند ،
جوانان بسیاری از ازدواج با دختر این پادشاهع صرف نظر کردند و بسیاری هم در این راه کشته شدند
تنها یک جوان مانده بود که ادعا می کرد که از ولایتی آمده که مردمش از هیچ قدرتی نمی ترسند
جوان شجاعانه به آب زد ، باتمساح ها جنگید و سالم از آب بیرون آمد .
پادشاه مبهوت شده بود و می خواست دست دخترش را به دست آن جوان بسپارد که او دستش را کشید و به پادشاه گفت : « دخترت باشه واسه خودت ، من فقط اومدم ثابت کنم بچه ی مازندرانم » .
پادشاه اشک تو چشاش حلقه بست و با بغض گفت : « الان طارم دونه درجه ی یک چنده برار ؟؟؟!!! ، ارزون تر هادین مشتری وومبی !!! »
سپاس و بدرود
ممنون
بامزه بود
ولی این مثل در مورد کاشمری هاست !!!
با سلام و درود فراوان خدمت آقا حامد عزیز کاست این آلبوم را داشتم اما گم شده بود هر چه توی اینترنت گشتم با کیفیت خوب یافت نمی شد با تشکر از شما دوست گرامی وجناب آقای اردستانی برای ارسال این آلبوم ناب.
سلام و درود
« شهیدی که قرض تفحص کننده ی خود را داد … » :
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
دعوت تان می کنم با خواندن این متن مهمان ویژه ی یک شهید شوید …
آن طور که خودش تعریف می کرد از سادات و اهل تهران بود و پدرش از تجار بازار تهران .
علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقش به شهدا ، حجره ی پدر را ترک کرد و به همراه بچه های تفحص لشکر۲۷ محمد رسول الله ( صلی الله علیه و آله و سلم ) راهی مناطق عملیاتی جنوب شد .
یک بار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان .
بعد از چند ماه ، خانه ای در اهواز اجاره کرد و همسرش را هم با خود همراه کرد .
یکی دو سالی گذشته بود و او و همسرش این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص می گذراندند . سفره ی ساده ای پهن می شد اما دل شان ، از یاد خدا شاد بود و زندگی شان ، با عطر شهدا عطرآگین . تا اینکه …
تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دو پسرعمویش که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان آنان خواهند شد . آشوبی در دلش پیدا شد .حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و او این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بود … ، نمی خواست شرمنده ی اقوام بشود .
با همان حال به محل کارش رفت و با بچه ها عازم شلمچه شد .
بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا ، کار را شروع کردند و بعد از ساعتی ، استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد . شهید سید مرتضی دادگر . فرزند سید حسین . اعزامی از ساری …
گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت ، اما او …
استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادند و کارت شناسایی شهید به او سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده ی شهید ، به بنیاد شهید تحویل دهد .
قبل از حرکت با همسرش تماس گرفت و جویای آمدن مهمان ها شد و جواب شنید که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرش وقتی برای خرید به بازار رفت ، مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرده اند به علت بدهی زیاد ، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرش هم رویش نشده اصرار کند …
با ناراحتی به معراج شهدا برگشت و در حسینیه با شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداخت …
” این رسمش نیست با معرفت ها . ما به عشق شما از رفاه مان در تهران بریدیم . راضی نشوید به خاطر مسایل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم … “. گفت و گریست …
دو ساعت راه شلمچه تا اهواز را مدام با خودش زمزمه کرد : « شهدا ! ببخشید . بی ادبی و جسارتم را ببخشید … »
………………………..
وارد خانه که شد همسرش با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس او کسی در خانه را زده و خود را پسرعموی همسرش معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسر او بدهکار بوده و حالا آمده که بدهی اش را بدهد .
هر چه فکرکرد ، یادش نیامد که به کدام پسرعمویش پول قرض داده است ؟ … با خود گفت : « هر که بوده به موقع پول را پس آورده » .
لباسش را عوض کرد و با پول ها راهی بازار شد . به قصابی رفت . خواست بدهی اش را بپردازد که در جواب شنید : « بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است » . به میوه فروشی رفت … به همه ی مغازه هایی که به صاحبان شان بدهکار بود سر زد . جواب همان بود …. بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است …
گیج گیج بود . مات مات . خرید کرد و به خانه بر گشت و در راه مدام به این فکر می کرد که چه کسی خبر بدهی هایش را به پسرعمویش داده است ؟ ، آیا همسرش ؟
وارد خانه شد و پیش از اینکه با دلخوری از همسرش بپرسد که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته … با چشمان سرخ و گریان همسرش مواجه شد که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار می گریست …
جلو رفت و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودند در دستان همسرش دید . اعتراض کرد که : « چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی ؟ »
همسرش هق هق کنان پاسخ داد : « خودش بود . خودش بود . کسی که امروز خودش را پسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود . به خدا خودش بود …. گیج گیج بود . مات مات …
کارت شناسایی را برداشت و راهی بازار شد . مثل دیوانه ها شده بود . عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می داد و می پرسید : « آیا این عکس ، عکس همان فردی است که امروز … ؟ »
نمی دانست در مقابل جواب های مثبتی که شنیده چه بگوید … ؟ ، مثل دیوانه هاشده بود . به کارت شناسایی نگاه می کرد ؛ شهید سید مرتضی دادگر . فرزند سید حسین . اعزامی از ساری …
وسط بازار ازحال رفت …
پی نوشت۱ : این خاطره در مراسم تشییع این شهید بزرگوار ، توسط این برادر تفحص کننده برای حضار بیان شد .
پی نوشت۲ : قبر مطهر این شهید ، طبق وصیت خودش در دل جنگل های اطراف شهر ساری ، در کنار بقعه ی کوچک و ساده ی « امام زاده جبار » قرار دارد.
پی نوشت۳ : دوستانی که مایلند از نزدیک این سید شهید و بزرگوار را زیارت کنند ، آدرس مزار این شهید : « کیلومتر ۵ جاده ی ساری _ نکا ، بعد از بیمارستان سوانح و سوختگی ، قبل از روستای « خارکش »
خدایا ، ما را مدیون شهدای مان مکن و از شفاعت شان بهره مند فرما
سپاس و بدرود
بسیار سپاسکذارم برای این اثر زیبا با کیفیت عالی . لطفا اگر ورژن اولیه آلبوم تازه به تازه ساخته جلیل عندلیبی رو دارید در سایت خوبتون قرار بدبد .
مقصود شما نسخه اولیه کاست اون هست ؟
بله ، منظور همون نسخه اولیه کاست هست که با اون چیزی که در بازار موسیقی و اینترنت وجود داره تفاوتهایی هم در تنظیم اثر داره هم اجرای خواننده .
بله ؛ در آرشیو هست و بزودی تقدیم میکنم
تشکر
سپاس و درود فراوان